رفتی و مرا با دلتنگی هایم تنهاگذاشتی ! رفتی در فصلی که تنها امیدم خدا بود و ترانه و تو که دستهایت سایهبانی بود بر بی کسی های من ... تو که گمان می کردم از تبار آسمانی و دلتنگیهایم را در می یابی ... تو که گمان می کردم ساده ای و سادگی ام را باور داری ... و افسوس که حتی نمی خواستی هم قسم باشی ... افسوس رفتی ... ساده ، سادهمثل دلتنگی های من ... و حتی ساده مثل سادگی هایم ! من ماندم و یک عمر خاطره ... و حتی باور نکردم این بریدن را ... کاش کمی از آنچه که در باورم بودی ، درباورت خانه داشتم ! کاش می فهمیدی صداقتی را که در حرفم بود و در نگاهت نبود ... کاش می فهمیدی بی تو صدا تاب نمی آورد ... رفتی و گریه هایم را ندیدی ... و حتی نفهمیدی من تنها کسی بودم که ........... قصه به پایان رسید و من هنوزدر این خیالم که چرا به تو دل بستم و چرا تو به این سادگی از من دل بریدی ؟!! ترانه هایی که گرچه در نبود تو نوشته شد اما فقط و فقط مال تو بود که سادگیامرا باورنکردی!
گناهت را میبخشم ! می بخشمت که از من دل بریدی و حتی ندیدی که بی تو چه بر سراینترانههامی آید !
ندیدی اشک هایی را که قطره قطره اشقصه ی من بود و بغضی که از هرچه بود از شادینبود !
بغضی که بهدست تو شکست و چشمانی که از رفتن تو غرق اشک شد و تو حتی به ایناشکها اعتنا نکردی !
اعتنا نکردی به حرمتترانه هایی که تنها سهم من از چشمانت بود !
به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لایدفتر ترانه هایم خشک شد !
به حرمتقدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم !
تو حتی به التماس هایم هم اعتنا
نکردی !
قصه بهپایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد !
قصه به پایان رسید و من هنوز بیعشق تو از تمام رویا ها دلگیرم ! خدانگهدار ... خدانگهدار
سالها پیش که من به عنوان داوطلب در بیمارستان کار می کردم، دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندنش انتقال کمی از خون خانواده اش به او بود.
او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد.
پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟
دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد.
او را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟!
پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خونش را به خواهرش بدهند!
نشاني از عشق
بلندگوی بیمارستان بدون لحظه ای توقف اسم مرا صدا می کرد تا به بخش کودکان تازه متولد شده بروم یکی از فرشته های
کوچک دچار مشکل شده و نارس به دنیا آمده بود .
دراتاق بخش ، مادر و پدر فرشته کوچک آسمانی هیجان زده نشسته بودند ، هر دو بعد از پایان نه ماه انتظار و تولد اولین بچه خود ، خوشحال به نظر می رسیدند ، دوران بارداری مادر بدون هیچ مشکل و مساله حادی سپری شده بود اما وقتی نوزاد به دنیا آمده بود بلافاصله پرسنل پزشکی متوجه شدند مشکل بزرگ وقابل توجهی وجود دارد .
به زبان ساده تر بخشی از مغز وجود نداشت و جمجمه نیز بسیار ناقص بود . معمولا چنین نوزادانی در همان چند ساعت نخست تولد میمیرند و یا عمر بسیار کوتاهی دارند و اغلب دچار سایر علایم و نارسایی های مهم دیگر نیز هستند .